امید
مجید نفیسی
امیلی دیکنسون "امید"
را
پرنده ای می خوانَد
که در جان او آشیان دارد
و بی آنکه از او دانه ای بخواهد
پیوسته آواز می خواند.
که در خواب های کودکی ام ظاهر شد،
در شعرهای نوجوانی ام بالید
و در هیاهوی یک انقلاب گم شد.
امروز در تبعید تنها مانده ام
اما هنوز هم
وقتی به ایوان می روم
تا به تنها گلدان خانه ام آب دهم
آوای جیرجیرکی را می شنوم
که از پشت خیزران های همسایه
مرا به سوی خویش می خواند.
|
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر