پنجشنبه، آذر ۰۹، ۱۳۹۱

چند روز از زندان / نوشته یک زن زندانی سیاسی

شنبه ۵ آذر۹۰ - خانم کبرا بنازاده در بیمارستان لبافی نژاد وقت داشت و صبح امروز بعد از کلی معطلی فرستادندش بیمارستان که برای فردا ۶ آذر به ایشان وقت عمل جراحی دادند. در ضمن امروز موش گیرها آمدند. دو نفر بودند و تله چسبی گذاشتند
یکشنبه ۶ آذر۹۰ - ناهید خانم (کفایت ملکمحمدی) ساعت شش صبح اعزام داشت به بیمارستان طالقانی که شش و ربع صبح از آیفون اطلاع دادند که مامور اعزام آمده و میتوانند بروند بیمارستان. ناهید خانم تعدادی آزمایش داشت که باید انجام میداد و طولانی شده بود که موفق نمیشد به ملاقات برسد بهمین دلیل خانواده اش به بیمارستان رفته بودند که شاید او را ببینند اما فقط دقایقی توانسته بودند ایشان را ببینند و احوالپرسی کنند چون مامورها گفته بودند که ما مسئول هستیم و برایمان امکان اجازهء حضور طولانی تر در بیمارستان وجود ندارد. غروب بود که ناهید خانم برگشت. گفت که هم ترافیک بوده و هم برای بازگشتشان از زندان ماشین نداشته اند که بفرستند دنبال آنها. در ضمن خانم کبرا بنازاده هم که امروز وقت عمل جراحی برای چشم داشت پس از عمل بلافاصله به زندان برگردانده شد با چشم تازه عمل شده و پانسمان گشته. حتی یکروز مرخصی ندادند که به خانه برود و استراحت کند. با همان وضعیت برگشت به بندی که پر از موش هم هست
امشب هم تا دیروقت جامعهء بهایی مراسم دعا و نماز داشتند

دوشنبه ۷ آذر۹۰ - نسرین امشب بخاطر آزادی خانم صهبا شام داد. البته سوپ را هانیه درست کرد. سوپ هانیه معرکه است. موادش سیب زمینی و فلفل سبز و هویج و مرغ و خامه

سه شنبه ۸ آذر۹۰ - رفته بودم دفتر افسر نگهبانی تا کاغذ بگیرم برای نگاشتن نامه. خانم ع مسئول بند آنجا بود و گفت که آخرین نامهء مرا خطاب به آقای دادستان خوانده است. عنوان نامه ام این بود: حکومت ضد زن نمیخواهیم

ساعت دو بعدازظهر هم خبر آزادی خانم صهبا رضوانی رسید. افسرنگهبان خانم خ آمد این مژده را داد و این درحالی بود که از صبح منتظر بودیم. بهرحال خانم صهبا رضوانی عزیز و مهربان در میان شور و فریاد و سوت و اشک و بوسه بدرقه شد همراه با سرودهای زیبایی که بچه ها میخواندند. موقع خداحافظی وقتی بغلش کردم گفتم که از آزادیتون خیلی خیلی خوشحالم هرچند دلم براتون تنگ میشه و تاکید کردم که خیلی دوستتون دارم خانم صهبای عزیزم. او هم گفت که قربون قلب مهربونت و مرا بوسید. درحالیکه اشک شوق و خوشحالی از چشمانم روان بود. دخترها غوغایی از شادی و شور به راه انداخته بودند. مهدیه و عاطفه و شبنم و مریم لحظه ای از خواندن شعر و سرود دست برنمیداشتند. چه روز قشنگی بود

چهارشنبه ۹ آذر۹۰ - امروز آقای ل آمده بود بند. خانم بنازاده درخواست مرخصی داد جهت استراحت و گذراندن دوران نقاهت پس از عمل جراحی. آقای ل گفت که باید از دکتر نامه ای در مورد لزوم این مرخصی دریافت کند و قرار شد فردا که میرود بیمارستان آن نامه را بگیرد. آقای ل قول مساعدت داد که امیدوارم انجام بگیرد
(توضیح: هرگز به خانم بنازاده مرخصی داده نشد)
در مورد بهارین هم قرار شد بیست میلیون وثیقه بگذارد و تا موقع دادگاه از زندان خارج شود

پنجشنبه ۱۰ آذر۹۰ - خانم بنازاده امروز رفت بیمارستان پیش دکترش برای معاینهء چشم و دکتر هم برایش نامه جهت مرخصی داده اما چون پنجشنبه بود و فردا جمعه است باید تا شنبه روز اداری صبر کند. درضمن امشب حدود ساعت نه شب یکمرتبه برف شروع کرد به باریدن. تند و ریز و رقصان در دست باد. خیلی زیبا بود. چنین صحنه ای را هرگز در عمرم ندیده بودم. بچه ها پر از هیجان و نشاط رفتند حیاط و وقتی برگشتند موهاشون پر از برف شده بود. موضوع دیگر اینکه از بند ۳۵۰ برایمان مرغ هدیه داده بودند. به هرکسی یکی رسیده بود و من امروز موفق شدم تنبلی ام را کنار بگذارم. درسته شستمش و بعد آنرا در قابلمه پختم و چهار قسمت کرده گذاشتم در فریزر. آب مرغ باقی مانده بود که آخرشب میترا در آب مرغ نان تیلیت کرد و برد برای گربه.
وقتی سرباز برای پلمپ در بند آمده بود داد سرباز که بگذارد برای گربه. جالب این بود که سرباز ابتدا خیال کرده بود که آن غذا برای او است و نزدیک بود به او بربخورد اما میترا گفته بود برای شما نیست برای گربه است.
س.پ کجایی که ببینی در زندان چه کارها میکنیم و چقدر به فکر پیشی ها در زیر برف هستیم.
آیا بیرون از اینجا کسی به فکر ما هست؟
آیا تو س.پ عزیزم به فکر من هستی؟

اشرف علیخانی
(ستاره.تهران)

هیچ نظری موجود نیست: