سه‌شنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۹۱

یک وانت گلدان شب بو

ما از دروغ خسته شده‌ایم... صبح از عکس آقاستار روی یخچال شروع می‌کنم و نگاهش می‌کنم در تمام این اتاق... دوستان ستار یک وانت گلدان شب بو برای‌مان هدیه آورده‌اند در آستانه بهار. یادگار ببرید به خانه‌هایتان.


شب‌ها بوی آقاستار می‌پیچد در خانه... آقا ستار امانت خدا بوده که خودش بازگرفته. اما من از خونش نمی‌گذرم. این سه تا بچه‌هایم را هم بکشند برایم مهم نیست. من پی‌گیری را ادامه می دهم تا ستارکُشی تمام شود... آقاستار همه کس من بود. یار و هم دم و پرستار تمام وقتم... آقاستار می‌دانست که رفتنی‌ست. محبت‌ها و رسیدگی‌هایش به من بیشتر شده بود در روزهای آخر و گاهی چیزهایی می‌گفت که برایم عجیب بود... آقاستار، این خانه را که بادست خودش ساخت و سروسامان داد و این نقش گچی با گل‌های قرمز را روی سقف اتاق برایم به یادگار گذاشت که یادش در یادم ابدی شود با هر نگاه به آن... من هیچ ترسی ندارم از پی‌گیری پرونده ستار. هرچند هیچ احساس امنیتی ندارم از بس تهدیدمان کرده‌اند... این تلویزیون چیزی برای تماشا ندارد.

هیچ نظری موجود نیست: