نوشته پیش روی شما یک قصه
نیست، شرحی واقعیست از شرایط سختی که بر خانوادههای جانباختگان کشتار دست جمعی
سال ۶۷ رفت. این سختی علاوه بر ستم اعدام عزیزانمان بود، که با هیچ بهانهای قابل
توجیه نیست، و فقدانشان قابل جبران نیست.
اینگونه خانوادهها نیز قربانی این جنایت
به حساب میایند و پیامدهای اینکشتار تا پایان زندگی گریبانگیرشان است. برادر من نیز مانند بسیاری
از کسانی که بیم دستگیریشان وجود داشت، در منزل تلفن نداشت. یک روز پائیزی در حالی
که دخترک دو ماههاش کسالت داشت برای خرید دارو و یک قرار تلفنی بیرون رفت و دیگر
هرگز به منزل و کانون خانواده و کنار همسر و فرزندش بازنگشت. در خیابان توسط فردی
که سالها پیش و در زندانهای شاه با او در حبس بوده شناسایی و دستگیر میشود.
مادرم با تلاش های فراوان فقط توانست بفهمد که او دستگیر شده، ۹ ماه از او بی خبر
بودیم.
پس از ۹ ماه توانستیم از طریق یکی از اقوام که وکیل بانفوذی بود با برادرم ملاقات کنیم، در این ملاقات متوجه شدیم که برادرم به بدترین شکل شکنجه شده و در انفرادی به سر میبرد. سالهای زندان ادامه داشت، اندک روزهایی ملاقات می دانند که با دشواری روبرو می شدیم. سالهای جنگ بود. برای خانودههایی که در شهرستان زندگی میکردند این وضعیت دشواری مضاعفی بود.
تابستان ۱۳۶۷ رسید. درست پس از آتش بس جنگ ایران و عراق، شادی پایان جنگ برای ما به عزا بدل شد. ملاقات ها را قطع کردند. تا مهرماه که خبر کشتنها بیرون آمد، ما هر وقت به زندان برای ملاقات مراجعه می کردیم با یک جواب مواجه بودیم " نیرو هایمان دارند با 'منافقین' می جنگند کسی نیست ملاقاتها را سامان بدهد." و جالب بود که پول و لباس ها را هم میگرفتند و مدعی بودند که به زندانیان تحویل می دهند. بعدها که متوجه شدم این عملیات شوم برای چه بوده روزی صد هزار بار آرزو می کردم کاش جنگ تمام نشده بود.
شایعه و خبر هم کم نبود. خانواده ها با تشویش و اضطراب به هم سر میزدند و از هم جویای احوال عزیزانشان میشدند اما هیچ کس از ابعاد فاجعه خبر نداشت و هیچ کس خبری از داخل نداشت. تا این که اوایل مهرماه اولین ملاقات داده شد و کم کم خبرهای هولناک به بیرون درز کرد.
به خانوادههای اعدام شدگان ملاقات داده نمی شد، ولی هنوز حاضر به پاسخگویی هم نبودند. تا این که به تدریج به منازل زنگ زده می شد که فرزند یا همسرتان اعدام شده و برای تحویل وسایلش مراجعه کنید . ولی باز هم در این میان بودند کسانی که هیچ گونه تلفنی هم به نزدیکانشان زده نشد. از جمله خانواده ما. ولی برای اعدام شوهر خواهرم این تلفن به خواهرم زده شد. این دوران تشویش و نگرانی که از مرداد ۶۷ تا پایان شهریور برای خود عزیزان بلاتکلیفمان و تا آذر ۶۷ که حدود پنج ماه طول کشید برای خانواده هایشان وحشتناکترین روزهای زندگیشان بود.
پس از خبر اعدام همسر خواهرم و طی مراسم سوگ او، نگاههای پر معنای شرکت کنندگان، که عموما از اعضای خانوادههای اعدام شدگان یا زندانیان بودند، آزار دهندهتر شده بود. مصمم شدم تا به اوین مراجعه کنم و کار را یکسره کنم دیگر تحمل یک روز اضطراب را نداشتم. صبح روز ۱۹ آذر به اتفاق خواهر کوچکترم که اصرار داشت من تنها نروم به اوین مراجعه کردم و با گرفتن یک شماره در اتاقی کوچک نشستم که چندین نفر از اعضای خانواده زندانیان و همه هم مثل من، در آن نشسته بودند. منتظر شدم تا شماره مرا بخوانند. در این مدت شماره هر کس را می خواندند و به اتاق دیگری میرفت، با رنگ و روی پریده و حالی ویران برمیگشت که هر کدام به نوبه خود سعی می کردیم با بغل کردن و اظهار تأسف و همدردی تا دم در همراهیش کنیم. هر نفر که شماره اش خوانده می شد و از تعداد منتظران کم می شد ضربان قلب من بالاتر می رفت. نفر قبل از من را که صدا زدند فکر میکنم، وجودم بی وجود شده بود، زنده نبود و منگ و مبهوت فقط با چند درصد امید بر جا نشسته بودم. و خواهرم گوئی با رفت و آمدش به بیرون اتاق و با صحبت کردن با سایر خانواده ها متوجه چیزهائی شده بود به همین دلیل دور و بر من پیدایش نبود ولی وقتی شماره لعنتی مرا خواندند، پیدایش شد و با من به اتاق امد.
یک اتاق و یک میز که دفتر بزرگی شبیه دفاتر حضور و غیاب معلمان روی آن قرار داشت. یک مرد مسن و یک جوان در کنارش نشسته بود ، با تعجب به ما نگاه کردند من ۳۴ ساله و خواهرم ۲۴ ساله. شما کی زندانی هستید؟ پدر؟ مادر؟ برادر باید باشند. گفتم پدر و مادرم مریضن و برادرم هم کوچیکه، به خواهرم گفتن تو برو بیرون و بعد به من یک نیمکت را تعارف کردند که بشین و بعد مرد مسن با یک خودکار بر روی لیست دفتر شروع کرد حرکت به سمت پائین، با این که می دانستم تک تک اسمهایی که مرور میکند همه عزیزانی هستند که قلبهای زیادی برایشان می طپد، ولی خودخواهی طبیعی بشری به من رو آورد و در دلم از هر کدام که میگذشت و میگفت این نیست، اینم نیست، اینم نیست، خوشحال میشدم که اسمش در میان اعدامیان نیست. ناگهان روی یک اسم توقف کرد و با توقف او تمام سیستم حیات من گوئی متوقف شد بی حس و بی حرکت و مات و مبهوت با دهانی خشک، زبانم به کامم چسبیده بود به سختی گفتم "کشتینش؟" مرد جوان گفت :"ما نمی کشیم، ما اعدام می کنیم، روز شنبه چادر سرت کن برو درب بزرگ اوین اونجا بهت می گن" ( آن روز پنجشنبه بود ). در کمرم احساس بی حسی مطلق کردم و تازه فهمیدم وقتی نفر قبلی را که یک برادر بود و خواهرش را کشته بودند، تا دم در بدرقه کردم چرا گفت "کمرم شکست خب حالا من هم کمرم به خاطر برادرم شکسته بود. از در که بیرون رفتم چهره و لبخند برادرم مثل همیشه همانطور که پشت شیشه اتاق ملاقات نشسته باشد، جلویم مجسم شد، نعره هایم به هوا رفت و هر چه دلم خواست و از دلم بر آمد، گفتم.
همانجا ماشینی جلو توقف کرد و خانم نسبتا جوانی ما را سوار کرد و آدرس را پرسید، تا بخشی از مسیر که من و خواهرم با صدای بلند گریه میکردیم که ناگهان متوجه حضور کودک در کنارم شدم که با ترس به من خیره شده به خود آمدم و سعی کردم به خودم مسلط شده و بعد پرسیدم شما اونجا چکار می کردین گفتند برای ملاقات اومده بودیم. گفتم پس این چه کاری است که می کنید، گفتند مهم نیست گفتم نه یک آژانس پیدا کنید. جلوی یک آژانس ایستادند و خداحافظی کردیم و به سمت منزل همسر برادرم رفتیم. در محل و نزدیکی منزل همسر برادرم را دیدیم که به سمت منزل میرود. ماشین را نگاه داشتیم و سوارش کردیم نه او سئوال کرد و نه ما. جلوی منزل مادر بیچاره ام روی پله نشسته بود، سه تایی از ماشین پیاده شدیم و صدای جیغ مادرم تا امروز در گوشم مانده و به من گفت:" نگفتم نرو الان خبرشو واسم میاری!"
روز شنبه چادر سرم کردم و رفتم اوین تعداد خیلی زیادی ایستاده بودند. همه مثل من بودند که صدایشان کنند. خبر را گفتند و وسائل را دادند! هیچگاه حرف هایشان را فراموش نمی کنم! لحن صدا و نگاه سرد و بیروح شان و بهانه برای کشتن که خود هم بر آن باور نداشتند.
اولین دیدارمان با گورستان بی آب و علف خاوران و صحنه دردناک اجساد که بر اثر بارش باران بخشهایی از اندام و لباسهایشان بیرون افتاده بود شاید از وحشتناکترین صحنه هایی باشد که بشریت به خاطر بیاورد و یا دست کم تاریخ کشور ما به خاطر ندارد. ضجه مادران و همسران و دیگر اعضای خانواده های مصیبت زده و سوگوار هرگز از اذهان زدوده نخواهد شد. چشمانمان می دید و دلهایمان پس می زد. من خودم را گول میزدم و هنگامی که مادر مدعی شد شلوار برادرم را شناخته اآن را از دستش گرفته بودم و داد می زدم "مامان بسه این خاکه خاکه خاک چرا بی خود خودتو اذیت میکنی" و دلم آنچنان دردی گرفته بود که تا آن زمان تجربه چنین دردی را حتی در زایمانم نداشتهام . مادری موهای پسرش را شناخت و مادر دیگری فریاد میزد بوی پسرم می آید.
امروز با وجود امکانات متعدد و پیشرفت علم و تکنیک های مختلف اینترنت و مخابرات و ارتباطات چقدر خوشحالم که به راحتی آن روزهای دهشتناک نمیشود طی یکی دو ماه هزاران نفر را بدون انعکاس اخبار از بین برد. از این که میبینم به محض دستگیری فردی خبر در اندک زمانی در سراسر دنیا منعکس می شود خوشحالم. از این که به راحتی می توان دریافت که در درون زندان ها چه می گذرد و با وجود همه تلاشی که در محدود کردن امکانات می شود، باز هم اخبار به خارج از زندان درز می کند بسیار خوشحالم چرا که دست کم میزان جنایاتی که پیش از این اتفاق میافتاد تقلیل یافته و این تجهیزات و وسایل ارتباطی فضا را برای این گونه روشهای قرون وسطایی تنگ کرده. به امید روزی که در یک دادگاه عادلانه همه عاملان این جنایات محاکمه شده و پاسخ گو باشند و عادلانه قضاوت شده و مجازات شوند تا برای همیشه در خاطرهها بماند و تکرار نشود.
پس از ۹ ماه توانستیم از طریق یکی از اقوام که وکیل بانفوذی بود با برادرم ملاقات کنیم، در این ملاقات متوجه شدیم که برادرم به بدترین شکل شکنجه شده و در انفرادی به سر میبرد. سالهای زندان ادامه داشت، اندک روزهایی ملاقات می دانند که با دشواری روبرو می شدیم. سالهای جنگ بود. برای خانودههایی که در شهرستان زندگی میکردند این وضعیت دشواری مضاعفی بود.
تابستان ۱۳۶۷ رسید. درست پس از آتش بس جنگ ایران و عراق، شادی پایان جنگ برای ما به عزا بدل شد. ملاقات ها را قطع کردند. تا مهرماه که خبر کشتنها بیرون آمد، ما هر وقت به زندان برای ملاقات مراجعه می کردیم با یک جواب مواجه بودیم " نیرو هایمان دارند با 'منافقین' می جنگند کسی نیست ملاقاتها را سامان بدهد." و جالب بود که پول و لباس ها را هم میگرفتند و مدعی بودند که به زندانیان تحویل می دهند. بعدها که متوجه شدم این عملیات شوم برای چه بوده روزی صد هزار بار آرزو می کردم کاش جنگ تمام نشده بود.
شایعه و خبر هم کم نبود. خانواده ها با تشویش و اضطراب به هم سر میزدند و از هم جویای احوال عزیزانشان میشدند اما هیچ کس از ابعاد فاجعه خبر نداشت و هیچ کس خبری از داخل نداشت. تا این که اوایل مهرماه اولین ملاقات داده شد و کم کم خبرهای هولناک به بیرون درز کرد.
به خانوادههای اعدام شدگان ملاقات داده نمی شد، ولی هنوز حاضر به پاسخگویی هم نبودند. تا این که به تدریج به منازل زنگ زده می شد که فرزند یا همسرتان اعدام شده و برای تحویل وسایلش مراجعه کنید . ولی باز هم در این میان بودند کسانی که هیچ گونه تلفنی هم به نزدیکانشان زده نشد. از جمله خانواده ما. ولی برای اعدام شوهر خواهرم این تلفن به خواهرم زده شد. این دوران تشویش و نگرانی که از مرداد ۶۷ تا پایان شهریور برای خود عزیزان بلاتکلیفمان و تا آذر ۶۷ که حدود پنج ماه طول کشید برای خانواده هایشان وحشتناکترین روزهای زندگیشان بود.
پس از خبر اعدام همسر خواهرم و طی مراسم سوگ او، نگاههای پر معنای شرکت کنندگان، که عموما از اعضای خانوادههای اعدام شدگان یا زندانیان بودند، آزار دهندهتر شده بود. مصمم شدم تا به اوین مراجعه کنم و کار را یکسره کنم دیگر تحمل یک روز اضطراب را نداشتم. صبح روز ۱۹ آذر به اتفاق خواهر کوچکترم که اصرار داشت من تنها نروم به اوین مراجعه کردم و با گرفتن یک شماره در اتاقی کوچک نشستم که چندین نفر از اعضای خانواده زندانیان و همه هم مثل من، در آن نشسته بودند. منتظر شدم تا شماره مرا بخوانند. در این مدت شماره هر کس را می خواندند و به اتاق دیگری میرفت، با رنگ و روی پریده و حالی ویران برمیگشت که هر کدام به نوبه خود سعی می کردیم با بغل کردن و اظهار تأسف و همدردی تا دم در همراهیش کنیم. هر نفر که شماره اش خوانده می شد و از تعداد منتظران کم می شد ضربان قلب من بالاتر می رفت. نفر قبل از من را که صدا زدند فکر میکنم، وجودم بی وجود شده بود، زنده نبود و منگ و مبهوت فقط با چند درصد امید بر جا نشسته بودم. و خواهرم گوئی با رفت و آمدش به بیرون اتاق و با صحبت کردن با سایر خانواده ها متوجه چیزهائی شده بود به همین دلیل دور و بر من پیدایش نبود ولی وقتی شماره لعنتی مرا خواندند، پیدایش شد و با من به اتاق امد.
یک اتاق و یک میز که دفتر بزرگی شبیه دفاتر حضور و غیاب معلمان روی آن قرار داشت. یک مرد مسن و یک جوان در کنارش نشسته بود ، با تعجب به ما نگاه کردند من ۳۴ ساله و خواهرم ۲۴ ساله. شما کی زندانی هستید؟ پدر؟ مادر؟ برادر باید باشند. گفتم پدر و مادرم مریضن و برادرم هم کوچیکه، به خواهرم گفتن تو برو بیرون و بعد به من یک نیمکت را تعارف کردند که بشین و بعد مرد مسن با یک خودکار بر روی لیست دفتر شروع کرد حرکت به سمت پائین، با این که می دانستم تک تک اسمهایی که مرور میکند همه عزیزانی هستند که قلبهای زیادی برایشان می طپد، ولی خودخواهی طبیعی بشری به من رو آورد و در دلم از هر کدام که میگذشت و میگفت این نیست، اینم نیست، اینم نیست، خوشحال میشدم که اسمش در میان اعدامیان نیست. ناگهان روی یک اسم توقف کرد و با توقف او تمام سیستم حیات من گوئی متوقف شد بی حس و بی حرکت و مات و مبهوت با دهانی خشک، زبانم به کامم چسبیده بود به سختی گفتم "کشتینش؟" مرد جوان گفت :"ما نمی کشیم، ما اعدام می کنیم، روز شنبه چادر سرت کن برو درب بزرگ اوین اونجا بهت می گن" ( آن روز پنجشنبه بود ). در کمرم احساس بی حسی مطلق کردم و تازه فهمیدم وقتی نفر قبلی را که یک برادر بود و خواهرش را کشته بودند، تا دم در بدرقه کردم چرا گفت "کمرم شکست خب حالا من هم کمرم به خاطر برادرم شکسته بود. از در که بیرون رفتم چهره و لبخند برادرم مثل همیشه همانطور که پشت شیشه اتاق ملاقات نشسته باشد، جلویم مجسم شد، نعره هایم به هوا رفت و هر چه دلم خواست و از دلم بر آمد، گفتم.
همانجا ماشینی جلو توقف کرد و خانم نسبتا جوانی ما را سوار کرد و آدرس را پرسید، تا بخشی از مسیر که من و خواهرم با صدای بلند گریه میکردیم که ناگهان متوجه حضور کودک در کنارم شدم که با ترس به من خیره شده به خود آمدم و سعی کردم به خودم مسلط شده و بعد پرسیدم شما اونجا چکار می کردین گفتند برای ملاقات اومده بودیم. گفتم پس این چه کاری است که می کنید، گفتند مهم نیست گفتم نه یک آژانس پیدا کنید. جلوی یک آژانس ایستادند و خداحافظی کردیم و به سمت منزل همسر برادرم رفتیم. در محل و نزدیکی منزل همسر برادرم را دیدیم که به سمت منزل میرود. ماشین را نگاه داشتیم و سوارش کردیم نه او سئوال کرد و نه ما. جلوی منزل مادر بیچاره ام روی پله نشسته بود، سه تایی از ماشین پیاده شدیم و صدای جیغ مادرم تا امروز در گوشم مانده و به من گفت:" نگفتم نرو الان خبرشو واسم میاری!"
روز شنبه چادر سرم کردم و رفتم اوین تعداد خیلی زیادی ایستاده بودند. همه مثل من بودند که صدایشان کنند. خبر را گفتند و وسائل را دادند! هیچگاه حرف هایشان را فراموش نمی کنم! لحن صدا و نگاه سرد و بیروح شان و بهانه برای کشتن که خود هم بر آن باور نداشتند.
اولین دیدارمان با گورستان بی آب و علف خاوران و صحنه دردناک اجساد که بر اثر بارش باران بخشهایی از اندام و لباسهایشان بیرون افتاده بود شاید از وحشتناکترین صحنه هایی باشد که بشریت به خاطر بیاورد و یا دست کم تاریخ کشور ما به خاطر ندارد. ضجه مادران و همسران و دیگر اعضای خانواده های مصیبت زده و سوگوار هرگز از اذهان زدوده نخواهد شد. چشمانمان می دید و دلهایمان پس می زد. من خودم را گول میزدم و هنگامی که مادر مدعی شد شلوار برادرم را شناخته اآن را از دستش گرفته بودم و داد می زدم "مامان بسه این خاکه خاکه خاک چرا بی خود خودتو اذیت میکنی" و دلم آنچنان دردی گرفته بود که تا آن زمان تجربه چنین دردی را حتی در زایمانم نداشتهام . مادری موهای پسرش را شناخت و مادر دیگری فریاد میزد بوی پسرم می آید.
امروز با وجود امکانات متعدد و پیشرفت علم و تکنیک های مختلف اینترنت و مخابرات و ارتباطات چقدر خوشحالم که به راحتی آن روزهای دهشتناک نمیشود طی یکی دو ماه هزاران نفر را بدون انعکاس اخبار از بین برد. از این که میبینم به محض دستگیری فردی خبر در اندک زمانی در سراسر دنیا منعکس می شود خوشحالم. از این که به راحتی می توان دریافت که در درون زندان ها چه می گذرد و با وجود همه تلاشی که در محدود کردن امکانات می شود، باز هم اخبار به خارج از زندان درز می کند بسیار خوشحالم چرا که دست کم میزان جنایاتی که پیش از این اتفاق میافتاد تقلیل یافته و این تجهیزات و وسایل ارتباطی فضا را برای این گونه روشهای قرون وسطایی تنگ کرده. به امید روزی که در یک دادگاه عادلانه همه عاملان این جنایات محاکمه شده و پاسخ گو باشند و عادلانه قضاوت شده و مجازات شوند تا برای همیشه در خاطرهها بماند و تکرار نشود.
برگرفته از بی بی سی فارسی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر