با تعدادی از مادران و دوستان به دیدار خانواده میثم عبادی رفتیم. خانه ای کوچک در یکی از محلات فقیرنشین تهران که فقر از سر و روی محله می بارید. منطقه ای که در رژیم پهلوی حلبی آباد می گفتند و بعد دولت آباد و حالا کیان شهر نام گرفته است.خانه هایی کوچک که لابلای تعدادی درخت واقع شده بود، گویی به روستایی با مردمی محروم و نجیب و به ظاهر خاموش وارد شده ای.
http://www.mpliran.com/2012/07/blog-post_19.html
شاید بتوان گفت میثم، جوان ترین و اولین کشته شده سال 88 توسط عوامل جمهوری اسلامی
است. جوانی که حتی به سن رای دادن هم نرسیده بود، ولی آگاهانه می دانست در کشورش چه
می گذرد.
http://www.mpliran.com/2012/07/blog-post_19.html
با
تعدادی از مادران و دوستان به دیدار خانواده میثم عبادی رفتیم. خانه ای کوچک در یکی
از محلات فقیرنشین تهران که فقر از سر و روی محله می بارید. منطقه ای که در رژیم
پهلوی حلبی آباد می گفتند و بعد دولت آباد و حالا کیان شهر نام گرفته
است.خانه هایی کوچک که لابلای تعدادی
درخت واقع شده بود، گویی به روستایی با مردمی محروم و نجیب و به ظاهر خاموش وارد
شده ای.
برخی از
زنان خسته از کار روزانه در کوچه ایستاده بودند و ما را کنجکاو نگاه می کردند و
برخی هم کنار تانکر آبی نشسته و مشغول شستن لباس ها و ظروف شان بودند و بچه ها نیز
در خاک و خل بازی می کردند. از دری تنگ وارد خانه شدیم. دو اتاق و یک آشپرخانه کوچک
که دیوارها با حلبی و کاهگل به هم چسبیده بود.پدر میثم لباسی مرتب پوشید و به استقبال مان آمد و همه روی زمین کنار پدر نشستیم. مادر در خانه نبود و پس از دقایقی وارد خانه شد، زنی ریز نقش با چادری به دورش که کنار همسرش آرام و بی صدا روی زمین نشست. عکس های میثم بر در و دیوار خانه خودنمایی می کرد.
نگاه ما به عکس ها خیره شده و اشک چشمان همه ما را تر کرده بود و نمی توانستیم به چشمان معصوم اش خیره شویم. پس از حال و احوال پرسی و معرفی خودمان، از پدر می خواهیم که کمی راجع به خودش و میثم بگوید. پدر می گوید:" بچه ام را باخون دل بزرگ کردم، روزها و شبها در بیابان روی تریلی مردم رانندگی کردم، بدون اینکه بیمه و پشتوانه ای داشته باشم. گاه ماه ها و روزها مجبور بودم در جاده بمانم و راهی نبود که برای خانواده پول بفرستم و همسرم مجبور بود شکم بچه ها را با نان خشک و آب سیر کند، با سختی بسیار، ولی با سربلندی بچه هایم را بزرگ کردم. حالا بیایم در مقابل خون بچه ام پول بگیرم، من قاتل بچه ام را می خواهم.
این حرف های مردی است که طبق گفته خودش 55 ساله است، ولی به قدری شکسته شده که به نظر 70 ساله می آید. می گفت:" از وقتی میثم کشته شده، همه ما داغون شدیم. آخر او پسر کوچک خانواده و برای همه خیلی عزیز بود. پس ازکشته شدن میثم خواهرش بیمار و تمام گوشت تنش آب شد. حرف هم نمی تونیم بزنیم، چون مدام مزاحم ما می شوند و تا به حال هم نگذاشته اند مراسمی برایش بگیریم.
پدر می
گفت: "روزهای اول می آمدند و با دروبین و تجهیزات اینجا می نشستند و هی سوال و جواب
می کردند و گفتند پسرت بسیجی بوده و به دست مردم کشته شده است، ولی من هیچ گاه قبول
نکردم و گفتم پسرم بسیجی نبوده و به دست یک بسیجی کشته شده است. آنها هم دایم مرا
تهدید و احضار می کردند". پدر همان طوری که صحبت می کرد، چانه اش می لرزید و چشمانش
دایم پر از اشک می شد.
میثم در
روز 23 خرداد، بعد از اعلام نتیجه انتخابات، در خیابان ولی عصر به ضرب گلوله یک
مامور بسیجی کشته شد. گلوله به شکم او اصابت کرد و او را به بیمارستان جواهری
خیابان زرگنده بردند و بعد از سه روز جسد بی جانش را از سردخانه کهریزک تحویل
خانواده دادند و در قطعه 256 بهشت زهرا دفن کردند.
پدر میثم
باز ادامه داد:" گلوله به شکمش خورده بود، ولی از شکم تا زیر گردنش را شکافته
بودند. جسد را تحویل دادند و گفتند نباید در محل سر و صدایی بکنید، ما هم به بهشت
زهرا رفتیم، ولی مردم وقتی فهمیدند، در آنجا تظاهرات راه انداختند و من هم از مردم
ممنونم که با ما بودند و دلداری مان دادند. امسال هم گفتند اگر مراسم بگیرید، باید
مامور بفرستیم که مواظب باشند و منهم قبول نکردم." حکومت برای لوث کردن اعتراض های
مردم گفته بود کسانی که در سال 88 به خیابان آمدند و اعتراض کردند، تعدادی مرفه بی
درد بودند!!!.
واقعا میثم و میثم ها، مرفه بی دردند؟ به خانه هر
کدام از کشته شدگان سال 88 که وارد می شویم، نه از رفاه و برج های آن چنانی
زعفرانیه اثری است و نه از بی دردی. اغلب از خانواده های زحمتکش و شریف و آگاه
جامعه هستند که نداری را با گوشت و پوست و استخوان شان لمس کرده اند و به دلیل
داشتن آگاهی، حاضر نشده اند ظلم و تبعیض و بی عدالتی را بپذیرند و تا مرز کشته شدن
نیز پیش رفته اند و میثم نیز یکی از این بچه ها بود.
میثم به جای درس خواندن، تصمیم گرفته بود کمک حال خانواده باشد و در یک خیاط خانه
کار می کرد. پدر به علت آرتروز گردن، دیگر توان رانندگی روی ماشین های سنگین را
نداشت و میثم 17 ساله، کمک حال پدر و نان آور خانه شده بود. پدر تمام سال های جوانی
اش را در کوه و کمر، در جاده ها کار کرد تا خانواده اش محتاج کسی نباشند، ولی دریغ
و درد از دستان خون باری که کوچکترین گل خانواده را با بیرحمی تمام از شاخه چید و
تمام خانواده را در ماتم فرو برد.
پدر از
نازنین پسرش می گوید که چگونه در سه سالگی مادرش را به علت بیماری از دست می دهد و
میثم در دامان زنی مهربان بزرگ می شود. زنی که ساکت و غمگین نشسته بود و تمام مدت
کلامی نگفت ولی نگاه دردمندش حرف های بسیاری داشت. پدر گفت: "به میثم گفته بودم
درست را ادامه بده، ولی می خواست کار کند تا به من کمتر فشار بیاید و در روزهایی که
تبلیغات ریاست جمهوری بود، در تظاهرات سبز شرکت کرد.
اوایل من
خبر نداشتم که او چکار می کند، تا اینکه یک شب از پارچه های سبزی که به گردن می
انداختند، متوجه موضوع شدم. میثم با اینکه خیلی جوان و کم سن و سال بود، ولی خیلی
شجاع و مردم دوست بود و آن روز که رییس جمهور سخنرانی داشت، به خاطر خانمی که مامور
بسیجی به او گیر داده بود، وارد میدان شد تا دختر را نجات دهد، که جان خود را از
دست داد. پدر گفت: " من چیزی ندارم که از دست بدهم، این وضع ماست، توی این محل همه
مثل هم هستیم و من از خون بچه ام نمی گذرم. گرچه جواب ما را نمی دهند و به ما زور
می گویند و تهدید می کنند، ولی من حرفم را می زنم، من قاتل بچه ام را می خواهم. وای
بر کسانی که چشمان خود را به روی حقیقت بسته اند و تصور می کنند با پرداخت دیه یا
با تهدید و ارعاب، می توانند خانواده ها را ساکت و آرام کنند. در حالی که بیشتر این
خانواده ها می خواهند بدانند چرا و چگونه و چه کسانی در قتل فرزندان شان دست داشته
اند و به هیچ وجه زیر بار این پیشنهادها و فشارها نمی روند. مادران پارک لاله 28
تیرماه 1391
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر