جمعه، بهمن ۰۷، ۱۳۹۰

نامه جواد علیخانی، زندانی سیاسی، به مادرش: "هستیم، ایستاده ایم، بیدار، امیدوار..."

جواد عليخاني، فعال دانشجویی، بيش از ۳۰ ماه است كه در بند ۳۵۰ اوين زندانی است و پيش از اين نيز سابقه حبس در زندان‌هاي سپيدار و كارون را دارد. علیخانی در نامه خود به مادرش می‌نویسد: «لي رغم سپري شدن روزها و شب‌هايي به دور از آزادي و نيز گذر ايّام جواني‌ام در پس ديوارهاي سردِ سپيدار و كارون و اينك نيز اوين، خوشحال و خرسندم از اينكه زندگاني و حياتم معنايي جديد يافته و تجربه‌اي نو بدست آورده‌ام. عليرغم تمام تلخي‌هاي حاصب از محدوديت‌ها ...بزرگترين موهبت زيست در زندان اين بود كه در سايه سارِ دوستان با طراوت‌تر از گل زيسته‌ام و همگي با مشت‌هاي گره كرده مشق زندگي كرده‌ايم به سرسبزيِ جنبش سبز.»
متن کامل نامه جواد علیخانی که از طریق یک منبع به خودنویس رسیده، به شرح زیر است:
 مادرم! مهربانترين مهربانان!
درمانده‌ام كه سخن را چگونه آغاز كنم و چه بگويم كه شرمسار نباشم، و آنگونه كه شايسته و بايسته باشد بتوانم حق مطلب را ادا كنم؛ چرا كه بر اين باورم كلام آغاز نمي‌شود تا نديدنت.
«با اين وجود مي‌خواهم مطلع سخنم را با ذكر خاطره اي از دوران كودكي آغاز كنم. به خاطر داري در يك روز سرد زمستاني كه برف مي‌باريد و من نيز پشت پنجره ايستاده بودم و با حسرت و اندوه دانه هاي بلورين برف را به نظاره نشسته بودم كه به آهنگي دلنشين چگونه مي‌رقصيدند و بر زمين مي‌نشستند؛ و سنگفرش‌هاي كوچه و خيابان را از پليدي ها و زشتي ها پنهان ميكردند و پاكي و طراوت را براي زمين به ارمغان مي‌آوردند. نيك به ياد مي‌آورم كه چگونه حسرت بازي هاي كودكانه را در چشمانم خواندي و پاسخم دادي و شال و كلاهم كردي تا سرگرم برف بازي شوم... و آه كه چه لذت بخش بود لحظه اي كه دانه هاي برف روي دستانم مي‌نشست و من نيز با حسرت تماشا مي‌كردم كه چطور بر روي دستانم آب مي‌شوند و خود را فنا كرده تا مايه‌ي حيات را به ما آدميان ارزاني دارند... در لحظاتي كه از شدت سرما مي‌لرزيدم و توان سخن گفتن و حركت كردن نداشتم كه مي‌آمدي و در آغوشم مي‌كشيدي و گرماي وجودت به من هديه ميدادي. حال از آن روزها سالها ميگذرد و با مرور خاطرات بيشمار دوران كودكي  پي مي‌برم كه چگونه در اين سالهاي طولاني مهر مادري را بر من ارزاني داشتي و درس عشق، مهر، صلح و آزادي را به من آموختي.

گاهي اوقات پيش مي‌آيد كه در زندان، حتي براي لحظاتي كوتاه، چشمانم را مي‌بندم و از معبر زمان عبور مي‌كنم تا به آن روزگار دوران خوش كودكي بازگردم و آن خاطرات را از نو تجربه كنم تا هميشه بودنت را در كنارم احساس كنم. ولي افسوس پس از چند لحظه كه چشمان را باز مي‌كنم، تو را نمي‌بينم و به ياد مي‌آورم كه در اين قفس محصورم. در اين لحظه است كه غم تمام وجودم را فرا ميگيرد و سكوتي تلخ بر من حكمفرما مي‌شود و اين ديوارهاي سرد و بي روح را در مقابل چشمانم ميبينم كه نه حرف مي‌زنند و نه احساسي دارند و هرچه هست، سراسر رعب است و هراس... و ازينكه در كنارت نيستم خود را در قعر عجز و عسرت احساس ميكنم.

هرچه هست سايه‌ي شوم و هولناك قدرت است كه بالاي سرم خيمه زده است و من تمام توان خود را به كار مي‌بندم، پنجه در ديوار افكنده تا شايد روزنه‌اي از اميد بيابم و خود را دوباره در آغوشت ببينم و آرام گيرم.
مادر! اي زلال تر از باران!

حال كه از بيم‌هايم سخن گفتم و از ناتواني‌هايم  هراس‌هايم، شايد بهتر باشد تا جانب انصاف را گرفته و از اميدهيم نيز سخن بگويم. چرا كه معتقدم اين بينش و زاويه نگاه هر كس است كه غم و شادي و نشاط و اندوه و نيز بيم و اميد را رقم ميزند.

علي رغم سپري شدن روزها و شب‌هايي به دور از آزادي و نيز گذر ايّام جواني‌ام در پس ديوارهاي سردِ سپيدار و كارون و اينك نيز اوين، خوشحال و خرسندم از اينكه زندگاني و حياتم معنايي جديد يافته و تجربه‌اي نو بدست آورده‌ام.

علي رغم تمام تلخي‌هاي حاصب از محدوديت‌ها وو دوري از خانه و كاشانه و جامعه، بزرگترين موهبت زيست در زندان اين بود كه در سايه سارِ دوستان با طراوت‌تر از گل زيسته‌ام و همگي با مشت‌هاي گره كرده مشق زندگي كرده‌ايم به سرسبزيِ جنبش سبز.

بنابراين با اين بينش به خود و جامعه بوده است كه سرشار از حيات گشته‌ايم و با اينكه در بندي با ديوارهاي بلند و زمخت و بي روح محصوريم، همه دست در دست هم داده ايم تا اين ترانه ها را با عشق به وطن زمزمه كنيم : «هستيم، ايستاده، بيدار، اميدوار... ».

اميدوار به آينده اي براي ايراني آباد و آزاد، اميدوار به "بودن" براي "طرحي نو درانداختن"، اميدوار به آينده اي كه به باور من زود خواهد آمد و در آن ايّام ديگر نشانه اي از ظلمت شب نخواهد بود. آري با اين طرز فكر است كه ميتوانيم با تكيه بر اميد و نيز با همدلي و همراهي يكايك همبنديان، روحي تازه بر كالبد سخت و سرد زندان دميده تا زندان را دانشگاهي براي آموختن و تجربه كردن براي خود تبديل كنيم و نيز پيوندي عميق و عاطفي با مردمان ايرانزمين، حياتي سبز را در رگهاي متصلّب جامعه مان جاري كنيم، تا همگان بدانند كه با صبر و استقامت و اراده اي راسخ و زلال ميتوان اساسِ زندگي بشري كه همانا "آزادي" مي‌نامندش را براي جامعه مان كه به راستي شايسته آن است، به ارمغان آورد.

معناي هستي‌ام

به عشق تو و اميد به ديداري نو، تحمل روزهاي تلخ زندان حقيقتاً برايم سهل و آسان گشته است. در يكي از همين روزهاي آغازين زمستان بود كه در حياط قدم ميزدم و تنها باد مهمان تنهاييم بود و در انديشه ايام نه چندان دور به سر مي‌بردم. روزهايي كه بيرون از زندان بودم ولي در حسرت چشيدن طعم آزادي. و دنياي پيرامونم رفته رفته از زندگي تهي مي‌شد و زمين نيز از زيستن خسته بود و من نيز در اين وضعيت، هر كجا قدم ميگذاشتم، شب با سرعتي تصور ناپذير پشت سرم فرا مي‌رسيد. گويي همه جا سياهي شب در پي من بود و هر كجا كه ميرسيدم ظلمت و تباهي فرود مي‌آمد و گورستاني سرشار از سكوت در ذهنم نقش مي‌بست و چون پتكي كالبدم را فرو مي‌ريخت و گرچه اين را با چشمانم نمي‌ديدم ولي به راستي با تمام وجود و با تك تك ذرات بدنم احساس مي‌كردم.

مادر عزيزم

در تمام سال‌هاي حضورم در دانشگاه و در طول مسير خوابگاه تا دانشگاه، اين حس با من همراه بود و من نيز به ناچار به راهم ادامه مي‌دادم و مسيرم را پيش مي‌گرفتم و سايه ظلمت و خفقان و استبداد سر به سرم مي‌گذاشت، آزارم مي‌داد، عذابم مي‌داد. سايه اي كه وجودم را در هاله اي از ابهام قرار داده، سايه‌ي شوم استبداد كه هستي را به نيستي مبدل كرده بود. در اين لحظه بود كه قاصدكي كه سكوت شب را نشانه رفته بود مهمانم شد و دلتنگي‌هايم را از بين برد و خستگي هايم را شكست. تصميم گرفتم به نبردي نابرابر با نيستي تن در دهم و تكليف خويشتن را روشن كنم، لذا از بين دو گزينه دانشگاه، اخذ مدرك، تحصيلات عاليه... و رفتم به زندان و معنايي دوباره به زندگي بخشيدن و فرياد برآوردن و سياهي شب را نشانه رفتن، گزينه دوم را انتخاب كردم و در مسيري پا نهادم كه حياتم معنايي دوباره يافت. اين گونه شد كه كيف و كتاب و خاطرات شيرين دانشگاه را رها كردم و ميله هاي سرد و پولادين سلول‌هاي انفرادي و ديوارهاي بلند و زمخت و بي روح زندان را در آغوش كشيدم تا رهايي بزرگتري بدست آورم.


مادرم، بهانه هستي‌ام و فلسفه وجودي‌ام

شايد كه تصميمم در ابتدا خودخواهانه مي‌نمود. چرا كه شما با تمام رنج‌ها و سختي هاي زندگي آرزويي دگر برايم داشتيد و آينده اي ديگر برايم ترسيم نموده بوديد. به دور از زندان و حبس، خواسته شما را اجابت نكردم و عصيانگري نمودم و آرزوهاي شما را برآورده نساختم و از اين حيث به شما و خانواده بدهكارم و اميد آن مي‌رود كه تا در آينده‌اي نه چندان دور بتوانم قدردان زحماتتان باشم. خوب به ياد مي‌آورم روزهايي در مهر
۸۶ كه در يكي از خيابان‌هاي اهواز ربوده شدم. چه مدت كه از من بي خبر بودي و چه سختي ها كه تحمل نكردي و دائم در رفت و آمد از كرج به اهواز تا بلكه خبري از من بگيري و دريغ كه هيچ پاسخت نمي‌دادند.

مگر من مي‌توان آن لحظات را درك كنم كه مادري چه كشيد از بيخبري مطلق از فرزندش. و حقيقتاً نمي‌توانم بفهمم كه چه دشواري‌ها و دردها كشيدي ولي بازهم در سينه حبس كردي و تاكنون نيز برايم بازگو ننمودي.


عزيزترينم

به وجودت افتخار مي‌كنم كه چه زود توانستي واقعيت را بپذيري كه به هر حال اين سالها را در زندام خواهم بود و مهم‌تر اينكه خود را با شرايط سخت و دشوار من هم آغوش ديدي و سهم بيشتري از سختي ها و تلخي هارا بر دوش كشيدي و دلتنگي‌هايم را سهيم شدي و به وضوح ديدم كه چه عاشقانه با دلتنگي هاي ديگر خانواده هاي زندانيان همراه و هم درد گشتي.

اين روزها به انمدازه تمام عمرم دلتنگ تو ام و آرزوي آن دارم تا در آغوشت بگيرم و روي چون ماهت را كه تمثالي از عشق و صبر و ايستادگي است را غرق در بوسه كنم. بدان كه به داشتن مادري چون تو افتخار مي‌كنم كه اينچنين همراه و همدل من بودي و هستي. افسوس مي‌خورم كه فقط هفته‌اي دوبار مي‌توانيم هم را ببينيم. آنهم از پشت ديوار هاي شيشه‌اي سرد اوين كه با ميله‌ها آذين شده. در آن لحظه ملاقات  كه چشمان باراني‌ات را مي‌بينم، آتش به خرمن هستي‌ام مي‌زند و تنها نفس‌هاي گرم وجودت است كه مرا به وجد مي‌آورد. به هستي‌ام معنا مي‌بخشد و سخنت موسقي‌اي دلنشين روحي تازه بر كالبدم مي‌دمد. و انر‍ژي ام مضاعف مي‌گردد با ديدنت، با شنيدن صدايت، با خنده هايت... چرا كه خواسته‌اي تا قرص و محكم بايستم و باكي نداشته باشم و مضمون حرفهايت هميشه اين جمله بوده است كه : «تاريك‌ترين ساعت شب، ‌درست ساعات قبل از طلوع خورشيد است، پس هميشه اميد داشته باش.»

پس به من نيز حق بده تا خواسته‌اي داشته باشم و آن اينكه كوچكترين نگراني از نبود من نداشته باشي و دل‌واپسي از بودن من در زندان به خود راه ندهي و هميشه در كنارم بايستي، همانطور كه تاكنون همراهم بوده‌اي.

مادر عزيزم

روزهاي دوشنبه كه مي‌شود با اينكه مي‌دانم چه سختي‌هايي را متحمل مي‌شوي و با كهولت سن رنج‌هاي مسير كرج تا اوين را به جان مي‌خري و در سرما و گرما و به هر وسيله خودت را به زندان مي‌رساني، لحظه شماري مي‌كنم و چشم انتظار حضورت هستم.
افسوس كه تنها
۲۰ دقيقه رويت را مي‌بينم. دقايقي كه يك عمر برايم ارزش دارد و حضورت به من معنا مي‌بخشد و لحظات پاياني ملاقات را به ياد مي‌آورم كه وجود نازنينت ققنوس وار مي‌سوزد تا از خاكسترش ققنوسي جوان و باطراوت چون فرزندش برويد. اين‌گونه مي‌شود كه با ديدن اين عشق در چشمانت احساس غرور مي‌كنم و مهر مادري را در تك تك ذراتم حس مي‌كنم و اينكه نگاهت سرشار از رازهايي ست كه در دل داري و نمي‌گويي و من تنها مي‌توانم به تفسير و تاويل روي بياورم كه مضمون كلام و نگاهت مي‌تواند اين سخنان آهنگين باشد:

كوچه ها منتظر بانگ قدم هاي تو اند / تو از اين برف فرود آمده دلگير مشو
 

هیچ نظری موجود نیست: