ژیلا بنی یعقوب از نوروزش در زندان بر خلاف سال های گذشته که بهمن احمدی امویی، همسر زندانی اش برای او می نوشت، حکایت می کند.
متن نامه ژیلا بنی یعقوب به شرح زیر است:
بهمن عزیزم؛ سلام
چندین نوروز من تنها در کنار سفره هفت سین خانه مان بودم و تو نبودی و حالا که بعد از چند سال تو از زندان به مرخصی آمده ای، من نبودم.
در سال های گذشته تو از داخل زندان برای من نامه می نوشتی و از نوروزتان در بند می گفتی و حالا من می خواهم برایت بنویسم که نوروز اینجا، در بند زنان اوین، چگونه گذشت.
انگار اواسط اسفند بود که بوی بهار را از آن سوی دیوارها و سیم خاردارهای اوین حس کردم . بهاری که مثل هر بهار دیگر حس و شور زندگی دوباره را به من می داد . بهار هر جا که باشی ، عطر گلها و شادی طبیعت ریه هایت را از خود سرشار می کند.
بوی این بهار برای من شادی متفاوتی به همراه داشت. تو بعد از سه سال نوروز را پشت میله های زندان نبودی و چقدر از این اتفاق شاد بودم. اما باید اعتراف کنم این شادی یکجور غم را هم برایم به همراه داشت. دوست داشتم بعد از این همه مدت من هم در کنارت باشم و موقع تحویل سال دستهایت را محکم توی دستهایم بگیرم و با اشتیاق بیشتری به تو بگویم بیشتر از همیشه دوستت دارم. حتی بیشتر از زمانی که هنوز زندان این چند سال فاصله را بین ما ایجاد نکرده بود.
خب، شاید بهتر باشد گزارش نوروز را از چند روز قبل برایت شروع کنم.
از اوایل اسفند رفت وآمد برخی بازجوها به اینجا و گفت و گوی آنها با تعدادی از زندانیان، این بارقه امید را بوجود آورده بود که شاید امسال بر خلاف سال های گذشته تعداد زیادی به مرخصی نوروزی بروند. اما نوروزآمد و فقط چهار نفر به مرخصی رفتند و ۲۴ نفر دیگر سالی دیگر را پشت میله ها نو کردند.
قبل از اینکه برایت از مراسم تحویل سال بنویسم، می خواهم کمی هم درباره چهار شنبه سوری بنویسم. از همان صبح سه شنبه بچه ها در تدارک برگزاری چهارشنبه سوری بودند. هر چند از چند روز قبل یکسری هماهنگی هایی با مسئولان بند انجام شده بود تا در شب چهارشنبه سوری مشکلی بیش نیاید. با تمام اینها سه شنبه عصر گفتند که بنا به دستور مسئولان زندان هواخوری بند به هنگام شب بسته خواهد شد و ما نمی توانیم برنامه چهارشنبه سوری را داشته باشیم. از ما اصرار و ازآنها مخالفت. هر چه بود اصرارها بالاخره نتیجه داد و قرار شد هواخوری بند یکی دوساعتی پس از تاریکی باز باشد.
تعدادی از دوستان از چند روز پیش و به تدریج مقداری از چوب های اضافی در کارگاه معرق سازی را جمع کرده و کناری گذاشته بودند تا با آتش زدن آن، سنت دیرینه پریدن از روی آتش را در زندان زنده نگه دارند . ساعتی قبل از شروع مراسم ، فهمیدیم که چوبها ناپدید شده است. ما ناراحت از این اتفاق با احتمال اینکه این کار را ماموران زندان انجام داده اند چاره ای ندیدیم جز اینکه به جای چوب از کاغذ استفاده کنیم .
ازصدای بلندگوی بند ۳۵۰ که در همسایگی و درست دیوار به دیوار بند زنان است اینطور به نظر می رسید که آنها مراسم چهارشنبه سوری را آغاز کرده اند.
می دانی بهمن؛ هر اتفاقی در ۳۵۰ مرا با خودش به روزهایی می برد که تو هنوز آنجا بودی. تو بیشتر از سه سال از زندگی ات را آنجا گذراندی و طبیعی است که هر نوا و صدایی که از آنجا می آید، چهره دوست داشتنی ات را در میان هم بندی های سابقت در برابرم به تصویر بکشد. داشتم با خودم فکر می کردم سال پیش در چنین روزی تو هم اینجا بودی وبا دوستانت برنامه چهارشنبه سوری را اجرا می کردید.
ساعت از شش عصر گذشته بود که به هواخوری رفتیم. هوا تاریک و کمی سرد بود. اما آتش کاغذ هایی که می سوختند گرمای خودش را به ما می بخشید. شادی زنان زندانی موقع پریدن از آتش چقدر مرا به شوق آورده بود. می دانی که چقدر به بوی دود آلرژی دارم، اما نتوانستم با آن همه شور و شوق دوستانم همراهی نکنم. من هم همراه آنها شدم :”زردی من از تو، سرخی تو از من.”
قسمت غافلگیر کننده شب چهارشنبه سوری ورود حاجی فیروز به بند زنان بود. حاجی فیروز کجا و بند زنان کجا؟ وقتی از هوا خوری به بند برمی گشتیم، مریم اکبری که بلوز و دامن بلند قرمز رنگی پوشیده بود و صورتش را کاملا سیاه کرده بود با یک سینی در دست وارد بند شد و با ترانه های حاجی فیروزی اش همه را به خنده انداخت.
شبنم مدد زاده و مریم اکبری منفرد از مدت ها قبل در تدارک سفره هفت سین بودند. صبح روز سی ام اسفند تکاپوی آنها برای چیدن سفره هفت سین در سالن یک بند زنان همه را به شوق آورده بود. یک رو میزی قرمز با طرح های سنتی بند جقه ای، زینت بخش میز بود. “سین” ها در هفت ظرف جداگانه که هر کدام نیز با پوشش پارچه ای و با طرح های بند جقه ای آراسته شده بود، قرار داشت. پارچه ظرف ها هر کدام به رنگی : سبز ، بفش ، صورتی ، آبی ، قرمز هم چون یک رنگین کمان.
کنجکاو بودم که ظرف های یک شکل “سین” های این سفره را در زندان چگونه تهیه کرده اند که یادم آمد شبنم و مریم از اول اسفند به همه می گفتند لطفا شیشه نوشابه ها را دور نیاندازید و به ما بدهید . پارچه یکی از ظرف ها را کنار زدم دیدم چیزی نیست جز ته بطری های بزرگ نوشابه. آئینه، قرآن، دیوان حافظ و ماهی قرمز نیز کم کم در کنار سین ها قرار گرفتند و میز هفت سین کوچک مان را زیباتر کردند.
به زمان تحویل سال که نزدیک شدیم همه دور میز هفت سین حلقه زدیم . صدای سرود از آن سوی دیوار بند ۳۵۰ دوباره در بند زنان طنین انداز شد و بعد صدای شمارش معکوس شان آمد و ما هم هم صدا با آنها: چهار ، سه ، دو ، یک . در حالی که همگی دایره وار ایستاده و دستهای یکدیگر را گرفته بودیم سرود ای ایران را با صدای بلند خواندیم . نگاهم روی چهره تک تک زنان و دختران زندانی چرخید . خیلی ها لبخند می زدند . چند نفری هم اشک پهنای صورتشان را پوشانده بود . اشک ها و لبخند ها آمیزه ای از حس دلتنگی و عشق برای عزیزانی بود در آن سوی دیوارها ی بلند زندان .
بعد همدیگر را در آغوش گرفتیم . دیده بوسی و تبریک سال نو. دعا هم خواندیم. فریبا کمال آبادی با صدای خوشش خواند :” پاک یزدانا ، خاک ایران را از آغاز مشکین فرمودی و شورانگیز و دانش خیز و گوهرپرور… روزگاری بود که آتش دانشش خاموش شد و اختر بزرگواریش پنهان در زیر روپوش …ای پروردگار بزرگوار حال انجمنی فراهم شده و گروهی هواستان شده اند که به جان بکوشند تا از باران بخشش ات بهره به یاران دهند. ”
صدیقه مرادی هم بخشی از نیایش سیزدهم صحیفه سجادیه را قرائت کرد: ” ای آنکه وصال تنها به یاری تو مقدور است ، ای آنکه نعمت می بخشی و بهای نعمت نمی ستانی ، بارالها ، در امیدی که دارم ، نومیدم مساز و روی اجابت دعا از سوی من بر متاب که تنها تو نیازهایم را رواسازی .”
برنا مه های متنوعی نیز در روز عید و بعد از آن داشتیم . از اهدای هدیه به همه زندانیان که هنردست های مهربان شبنم ،مریم و نوشین و فریبا بود تا دید و بازدید . خودت که بیشتر از من تجربه های نوروز زندان را داری . زندانی ها از اتاقی به اتاق دیگر می روند و دید و بازدید عید را دارند . گروه های مختلف فکری و سیاسی هر روز به دیدن گروه دیگر می روند . آنها که قدیمی ترند یادی از خاطرات نوروزهای گذشته در زندان می کنند ، برخی هم که در دهه ۶۰ زندان بودند ، یادی از آن ایام می کنند .
حتی اجرای نمایش هم داشتیم . داستان برادری که از شهری کوچک در آذربایجان در جستجوی خواهرش به زندان اوین آمده بود. راستی چند روزی هم صندلی داغ داشتیم. هر روز یکی از زندانیان را روی صندلی می نشاندیم و من به عنوان مصاحبه کننده روبرویش می نشستم و سوال می پرسیدم و بقیه بچه ها هم در پرسیدن سوال های سخت کمک می کردند .
بهمن جان، در همه این روزها و در میان همه این کارها ، هر لحظه را با یاد تو گذراندم و بارها از خودم پرسیدم الان بهمن آن سوی زندان در چه حالی است و چه می کند و بعد از چند سال ، نخستین نوروزاش را در خانه و بدون من چگونه می گذراند.
ژیلا بنی یعقوب
زندان اوین ، بند زنان
نورز ۱۳۹۲
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر