دوشنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۸۹

بر له سنگ و علیه سنگسار / یادنگاره از مهدی استعدادی شاد


مهدی استعدادی شاد

بر له سنگ و علیه سنگسار

(پیامی در شیشه)
آهای مردمان جهان،
ای شمايی كه مرا از درياها گرفته ايد و شیشه ی روی آبم را شكسته ايد.
اينجا، با اين سوگنامه ای که در بطري مدتها موج سوار بود
میخواهم شهادت دهم از سياهي ها از خودم  و از آنچه روزگاري بر من رفته است.

آري، من سنگ بودم، يك پاره سنگ! سنگي محكوم به بودن در فلات ايران

و حضوري به وقت غرقه ي يك ملت در جشن اضمحلال بي انتهای حاكمان!

من آنجا موجودي بي حق و بي افتخار بودم.
آري فقط سنگي پيش دست و پاي اين و آن / و هيچ كسي به من فكر نميكرد يا به حرمتم.
آري من فقط يك سنگ بودم با حق و حقوقي كمتر از سگ يا ملخ.
هيچ ديار و آدمي به من، به تبار و به سرنوشتم نميانديشيد.
نه آني كه مرا پرتاب ميکرد و نه ايني كه از دست من ِ بي تقصير ميمُرد.
در جشن اضمحلال، كسي را با كسي كار نيست تا چه رسد به سنگ.
و من / مثل همه چيز و همه كس / سقوط ميكردم و ساقط ميشدم.
آنجا پاره سنگي بودم تيپا خورده، دلخراش تر از این، پرتاب شده بودم
و با شرمندگي آب ميشدم كنار جسد و جاني باز ايستاده از تپش.
آري من آب ميشدم و از تبار و اجدادم جدا.
اجدادم را از دل طبيعت، از تن زمين ِ مادر و از سر و سينه ي كوهها كنده اند.
گاهي با تيشه ي عاشقان سرگشته و گاه با انفجار ديناميت دشمنانان.
آري! با تاريخ غلت خورده ايم تا سنگ و پاره سنگ گشته ايم.
سقوطها به خود ديده ايم مهيب و درهها حقير.
اما هرگز آب نميشديم از خجلت، از احساس ننگ.
پس چرا عاقبت من اين چنين شد؟

وقتي در هوا چرخ ميخوردم به سوي هدف،
به سوي سينه اي كه جان داشت،
چقدر دلم ميخواست كه سنگ نباشم، كه اصلا چيزي نباشم.
وقتي بودن و هستی، اين چنين ذليل گشته است.
آه كه چقدر دلم ميخواست سنگ نباشم،
همرديف اين همه سنگ پست
كه به زشتي مينشينند بر پرتاب و چرخ خوردنشان به قصد انهدام ميرود.
واي كه چقدر خوب ميشد اگر سنگي نبود در اين گرد و خاك
در اين ظهر داغ و زير اين آفتاب سوزان و اين تشنگي.
باري. سرنوشتم در يك لحظه رقم خورد.
لحظه اي پر از ترس و لرز و اشمئزاز كه به حس و تجربه¬ي عبث رسيد.
آنهم عبثي عظيم كه بر كل تاريخ آن آدميان سايه داشته است.
اوباشي مرا از زمين برداشت
و لحظه ي سرنوشتم با حس چرك دست او آلوده و شروع گشت.
از آن گرفتاري، از آن اسارت كه به پرتاب و چرخ خوردن وصل ميشد
تا آن برخورد، نمي دانم چرا منقلب بودم و مضطرب
و از كدام گور و گورستاني صداي سخن عشق مي¬آمد.
از دست چنين سرنوشتي پريشان ميشدم
ناخشنود بودم از دست هستي ام
كه چرا بايد در اين زندان، در اين باغ بي برگ و بی درخت
در اين فلات پُر كوير،
یك سنگ باشم، يك پاره سنگ؟
آنهم سنگي كه وسيله قتاله و ابزار كشتار ميشود؟
*
مرا چه به شرکت در مراسم سنگسار
و افتادني اين چنين ذلت بار در کنار جان آدمی جسد شده.
اين ديگر چه عاقبت شومي بود؟
عاقبتی بر سر راه مني که سنگ بودم،
سنگي بي آزار و با سلوکی در زندگاني بي غل و غش،
بدور از هر توطئه و دسيسه اين جانور دو پا
که مرا به مسلخ کُشتن ميبُرد
تا موجودي دنبال عشق رفته را از نفس کشیدن و همه چيز محروم کند.
وای از سنگ بودن در این روزگار...

هیچ نظری موجود نیست: